دو شنبه 8 اسفند 1390
ن : monica

7/12/90===>نوشته شماره12

نمیدونم چی باید بگم!حتی هیچ بسم اللهی به ذهنم نرسید که بنویسم بالای نوشتم..اصلا مخم قاطی شده..وقتی دقیق فکر میکنم میبینم سعید فاطمه رو دوست داره و من نباید مانع هیچی بشم..نباید مثله یه نخاله محبت گدایی کنم!نمیدونم...شایدم اشتباه میکنم..اما هرجور که باشه من دلم نمیخواد دنبال کسی برم..دیگه واقعا نمیخوام بهش فکر کنم..بالاخره این قضیه هم به یه جا کشیده خواهد شد..نمیدونم..دیگه بی خیالش..سعید یه پدیده تو زندگی من بود که تموم شد..تموم تموم تموم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،


دو شنبه 1 اسفند 1390
ن : monica

داستان مرگ مونیکا..

بی صدا در اعماق تنهایی دست و پا میزد..به امید بودنش ...میداندبا انکه بزرگ بود در قلب کوچک او جایی برای بودنش بود..قدم زدن زیر باران..چای خوردن های دونفره در پس بخار شیشه..خنده های خالی از غصه..تمام شد!همه شان!بازهم دست وپا میزند...بازهم فکر..فکر..فکر...یاداوری لحظه های شیرین بودنش..یک کوه..یک حامی..دلیل افتخار.دلیل غرور..اه که بی او بودن چه سخت است...بازهم دست و پا میزند...اینبار جرئه هایی از تنهایی در دهانش جای باز میکنند و راه تنگ نفس های بی امانش را تنگ تر میکنند...مرگ نزدیک است..بازهم فکر.. باز هم خاطره..یک موجود کم..خالی..در حال وابستن به اوست..رفتنش چقدر میتواند مهم باشد...اخرین دست و پاها...تنهایی تمام مجاری تنفسی اش را پر میکند..دیگر نای دست و پا زدن ندارد...حیف..حیف که نمیتواند برای انکه به امید بودنش روزهارا پشت سر گذاشته جان دهد...اخرین نفس..تمام...سوت پایان..کسی ساعت شنی را بر زمین کوبد تا لحظه مرگش ثبت شود..لحظه تمام شدن یک منفعل..لحظه تمام شدن یک تنها..لحظه تمام شدن یک دختر..لحظه تمام شدن دختری به اسم منیـ ـ ـ ـ ـکا.. 

 



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: داستان مرگ مونیکا,


دو شنبه 17 بهمن 1390
ن : monica

17/11/90===>نوشته شماره6

هوالحاضر..

امروز خیییییییییییییییلی اتفاقات افتاد که تقریبا همش بد بود..یعنی بخوای حساب کنی همش بد بود..اول اینکه شیمی شدم8!دوم اینکه شیرمحمدی بردم واحد مشاوره واسه افت تحصیلی بعدم خانم به مخش فشار اورد و به این نتیجه رسید عاشق شدم..سوم اینکه سعید معلممون شد..پنجم این که سعید فاطی رو به یه ورشم حساب نکرد و زد تو حال اطی حسابی البته اول کلاس فقط برگشت گفت فاطی پشت همه ی حرفای تو یه پیامی هست...ششم اینکه با مامی تصمیم گرفتم برم رشته زبان..ای بابا...دارم دیوونه میشم..میترسم همینطوری پیش برم به مرز جنون برسم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز ششم,


دو شنبه 10 بهمن 1390
ن : monica

10/11/90==>نوشته شماره2

هوالناصر..

همین روزا کارنامه هارو میدن و همون طور که معلم زیست گرامیمون خوردم کرد و گفت خیلی کم لطفی کردم که کمترین نمره کلاسو گرفتم حتما حتما حتما وقتی کارنامم برسه سیل اعتراضات 100برابر بیشتر اغاز خواهد شد..ولی در کل از دیروز خوب دارم درس میخونم..حتما میشه...من میتونم جبران کنم...بازم به قول سعید ای بابا..از سعیدم خبری نیست..مهم نیست ..دیگه برام اهمیت نداره..امروز یه برگه پیدا کردم که توش شعرایی رو که دوست داشتم و نوشته بودم..خیلی خاطره انگیز بود..خدایا چی پیش میاد؟من واقعا نمیدونم ....ساعت حدود 5 بعدازظهرهومیرم درساموبخونم..بعدا بازم مینویسم..



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز دوم,



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان story of monica و آدرس monica.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.